رمان اشک هایم دریا شد قسمت ششم

دکتر رمان نویس

رمان اشک هایم دریا شد قسمت ششم از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین

 

 

برگشتو با چشمای پر از اشکش به صورت شهریار خیره شد ، با چشماش بهش فهموند این برق نگاه تا ابد مال اون می مونه وبس ...

با ریتم گرفتن آهنگ اونام شروع کردن و همه به جز کسایی که دور تر ایستاده بودو می رقصیدن پیستو خالی کردن ...

واقعا" تو حالو هوای خاصی بودن وگرنه عمرا" طنین تو شرایط عادی حاضر می شد جلوی این جمعیت کنار شهریار باشه و برقصه ....

طنین دستاشو روی شونه شهریار گذاشتو شهریارم بادستای گرمش کمر باریک طنینو تودست گرفت ، با این کاری که شهریار کرد تموم تنش گر گرفتو حتی حس می کرد تموم سلول های بدنشم نبض می زنه ، مدام نفس عمیق می کشیدو سرگیجه داشت ، با اینکه حرکات رقص خیلی آرووم بود اما جفتشون حس می کردن در حال دوی ماراتن هستن، شهریار سرشو جلو آوردو گفت:

- طنین دارم نفس کم می یارم ...

ولی طنین فقط یه نفس عمیق ترکشید ...

- گرممه طنین ...

سرشو پائین انداختو سکوت کرد ....

- چیزی نمی گی ؟

فاصلشو کم کردو سرشو متمایل به شونه شهریارکرد ...

شهریار سرشو نزدیک صورتش بردو با لبایی تب دار که هرم گرما ازش می بارید کنار گوشش گفت :

- دارم کم می یارم طنین ....

اندامش سست شدو سرشو بالاآوردو تو چشمای خمار شهریار نگاه کرد ....

نگاه کردو نگاه کردو نگاه ....

عاشق شده بود به معنای واقعی کلمه ، عاشق این چشما ، عاشق این تن صدا ، عاشق این گرمایی که همیشه همراه شهریاربود ، شک داشت ، ولی حالا به یقین تبدیل شده بود که دیگه بدون اون تنفسم براش غیر ممکن می شه ....

ولی اون که فرسنگا با افکارو عقایدش فاصله داشت ، اما عشق که فاصله نمی فهمید...

وقتی زمانی شد که قلبت لرزید وقتی هزار بار تند تر تپید وقتی جز جز تنت نبض شدو اونو به رخت کشید دیگه این چیزا کوچیکه، کمه واسه نخواستن ، واسه نطلبیدن ...

طنین می خواست ، طلبید ، احساس پاکش جای عقلو گرفت ، حالا دیگه واسه پا پس کشیدن خیلی دیر بود خیلی ...

تحمل جفتشون تموم شده بود ، خوب که آهنگ به آخررسیدوگرنه معلوم نبود چه به روزشون می یاد ...

رقص خوبی بود ، مملو از حرف نگفته و عشق ابراز نشده ، اما تا همین جاشم کلی جنجال به پا کرد ....

طنین بلافاصله بی خیال ادامه جشن شدو از اونجا خودشو دور کرد ، اما شهریار مجبور به موندن بود ...

بعد رفتن طنین هرکسی جلو می اومدو به شهریار یه چیزی می گفت ، اما هرحرفو فقط با یه پوزخند جواب میداد ، از همه بد تر اومدن اردشیر خان بود، شهریار کلا" عادت نداشت از کسی خجالت بکشه یا تو گفتن مطلبی معذب بشه اما خودشم نفهمید چرا با دیدن پدر حالش دگرگون شد...

- به به چشممون روشن پسرجان ...
- بابا خواهشا" شما دیگه شروع نکنین
- چیو شروع نکنم من که هنوز چیزی نگفتم ...
- این فقط یه رقص کوتاهو معمولی بود همین ، نمی دونم چرا همه انقدر به چشمشون خاص اومده ، حالا هم که شما ...
- اگه شهیاد یا هر پسر دیگه ای تو این مجلس اینکارو می کرد معلومه تعجبی نداشت ، اما می دونی که این کارو شهریار خان کرده ، این جای سوال داره ...

شهریار که از حرفای اردشیر کلافه شده بوددستاشو توجیب شلوارش بردو سرشو پائین انداخت ...
اردشیر دست روی شونه پسرش گذاشتو به اون خیره شد...

پسرش داشت جاپای خودش می ذاشت ، ولی نمی دونست براش خوشحال باشه یا ناراحت !!!

طنین وقتی رسیدبه اتاقش دستشو روی قفسه سینش گذاشتو مدام نفس عمیق کشید، نشست روی تختو دوباره چند لحظه پیشو تو ذهنش تجسم کرد ، دیگه کار از کار گذشته بودو خودشو جلوی شهریار لو داده بودو پنهون کاری سودی نداشت ...

احتیاج به سکوت آرامش داشت چیزی که نایاب بود ، دستی به صورت سرخ شدش کشیدو تو آینه نگاهی انداخت ،با خودش گفت:
- این همون طنین که همیشه از هر مردی دوری می کرد ، دارم چیکار می کنم، نمی دونم دارم سقوط می کنم یا اوج می گیرم ...

صدای در اومدو با شنیدن اون قلب طنین یه باره هزار تکه شده ...

- بله ...
- می تونم بیام تو ؟!
- یه لحظه صبر کن ...
- واووووپرنسس ، امشب کولاک کردی ، بیا پائین ببین دخترا چطوری دارن خودشونو خفه می کن، البته از حماقتشونه ، نمی دونم از چی این شهریارگند دماغ خوششون می یاد ،من که نگاش می کنم تا یه هفته تنم کهیر میزنه ...
- شما واسه چی اینجایی شهیاد خان ؟
- اوه ، نمی دونستم برای اومدن تو اتاقای خونه خودم باید از جناب عالی اجازه بگیرم ...
- اما تو الان بی اجازه تو اتاق منی ،برو بیرون ...
- به چیت می نازی بیچاره ، فکر کردی این شهریار احمق دوبار دست به سرو گوشت کشیده عاشقته ؟ اون بی خاصیت تر از این حرفاس ، بعید می دونم اصلا" مرد باشه ، تا حالا رفتارشو ندیدی؟!

شهیاد این حرفارو می زدو با صدای بلند می خندید

- امشب خیلی خوشگل شده بودی ، اما حیف که اینقدر چیز دور خودت پیچیدی آدم عقش می گیره ...، حیف نیست ، این اندام این سرو سینه باید پیدا باشه ، از کی قایمش می کنی ...
- برو بیرون بی شعور ، نمی خوام چیزی بشنوم
- وای ترسیدم ، چرا حالا صداتو می بری بالا ، هرچند مهم نیست، کسی صداتو نمی شنوه ،اون شهریارم که نیست کاری کنه ،بجاش داره تلافی این همه سال ریاضتو یه شب خالی می کنه ، چی کارش کردی یهویی هوا برش داشته، نه خوشم اومد الحق که نابغه ای ...

طنین یه لحظه قلبش تیر کشید ، یعنی شهریار با کس دیگه ای بود !!!

- آخی کوچولو، فکر کردی تو براش مهمی ، برو ببین پائین داره از خجالت همه دخترای مامانی در مییاد
- خفه شه احمق ، نه تو... نه شهریار... نه هیچ کس دیگه ای برام مهم نیست ، حرفاتوزدی حالاهم گم شو از اینجا ...
- زیاد دور برداشتی، فکر کردی چند وقت به حال خودت گذاشتمت بی خیالت شدم ، نه بچه جون دنبال روز مبادا بودم عزیزم ، تو لقمه خوبی هستی حیفه که بی خودی بی مزش کنم ...

طنین سمت شهیاد هجوم آوردو سعی داشت اونو از اتاق بیرون کنه ، ولی شهیاد خیلی راحت دستاشو گرفتو با وقاحت تموم می خندید ...

شهریار از وقتی طنین رفته بود ، دائم منتظر بود که دوباره برگرده اماازش خبری نبود، یه حسی بهش می گفت که تو حال خوبی نیست ، از ستاره سراغشو گرفتو اونم بهش گفت که طنین رفته بالا ...

چندین بار قصد کرد که بره بالا دنبالش اما پاش یاری نمی کرد، ولی دلشم بی طاقت شده بود

راه می رفتو مدام انگشتاشو توستاش مشت می کردو به پاش می کوبید ، آخرسرم وقتی دید دیگه نمی تونه تنهایی این جشنو ادامه ، تصمیم گرفت که بره تو اتاقش ...

از پله ها بالا می رفتو هزار جور فکر تو سرش بود، همین که پاشو روی آخرین پله گذاشت ، صدای قهقهه شهیادو شنید ، سریع به سمت صدا دویدو با چیز ناجوری مواجه شد ...

طنین با حالت عصبی و چشمایی خیس ، سعی داشت شهیادو از اتاقش بیرون کنه و اونم فقط با یه حالت مسخره دستای طنینو گرفته بودو بلند بلند می خندید

شهریار چشماش داشت از حدقه بیرون می زد، تنها کاری که کرد پرید سمت شهیادو انگشتاشو فرو کرد زیر گلوشو تا جایی که قدرت داشت فشار داد ...

تو حالت عادی همیشه زور شهیاد به شهریار می چربید ولی تو حالتهای عصبی هیچ کس جلو دار شهریار نبود و اینو شهیاد خوب می دونست

- توی پست فطرت داری چه غلطی می کنی ؟ هان ...دارم می پرسم داری چه غلطی می کنی ؟

صدای فریادش به حدی بلند بود که به نظر می اومد درو دیوارم داره می لرزه و شهیاد جدی جدی غلاف کرده بود و لالمونی گرفته بود ...

- می دونی که هیچ وقت به چشم یه آدم ندیدمت ، اما به شرفم قسم تو از حیوونم کمتری ، پس تو چی سرت می شه ، تو که دوروبرت آشغال هرزه زیاده ، پس چرا اینجایی ؟

شهیاد که واقعا" داشت نفس کم می آورد و چشماش گرد شده بود سعی کرد یه خودی نشون بده و از زیر دست شهریار فرار کنه ...

با دوتا مشتش به سینه شهریار کوبیدو اونو از خودش پس زدو با این کارش صدای جیغ طنینم بلندشد ...

- خفه شو ...تو کی هستی که واسه من تعیین تکلیف می کنی ، اونم یکی مثل بقیه ، تویه نامرد چرا خودتو دخالت میدی ؟

شهریار تا حالا این واژه رو چندین بار از زبون شهیاد شنیده بود، اینکه اونو نامرد خونده بود ، در واقع منظورش این بود که شهریار چیزی به عنوان مردونگی تو وجودش نیست و اینکه حاضر نیست با کسی رابطه برقرار کنه به خاطر نخواستنش نیست ، اون فکر می کرد شهریار توانایی شو نداره و این جزء معدود مسائلی بود که همیشه شهریار ازش ناراحت می شد ،اما شهیادو داخل آدم نمی دید که براش توجیحی بیاره ولی حالا جلوی عزیز ترین کسش داشت اونو به ناتوانی متهم میکردو این دیگه از تحملش خارج بود ..

دوباره قدرت گرفتو رفت سمت شهیادو با مشت به صورتش کوبید ، جوری که لباش شکاف برداشتو ازش خون بیرون زد

شهیاد با پشت دستش خونو روی لباش کشیدو به شهریار گفت :

- لیاقتت همین دختره عقب افتاده بی فرهنگه ...

بعدشم جلو اومدو اونم یه مشت جانانه نثار صورت شهریار کردو از اونجا رفت ...

شهریارصورتشو گرفته بودو مدام پره های بینیش بازو بسته می شدو از شدت عصبانیت رگای گردنش بیرون زده بود ، اومد داخل اتاقو درو به شدت بهم زد ...

روشو کردو سمت صورت خیس طنینو فریاد زنون گفت :

- اون عوضی از کی تا حالا اینجاست ؟؟

طنین اینبار از شدت ترس زبونش بند اومده بودو فقط به شهریار نگاه می کرد ...

دوباره پرسید اما اینبار عربده می زدو خون جلوی چشماشو گرفته بود

- ازت پرسیدم این عوضی از کی اینجاست طنین ؟؟
- خیلی وقت نیست ...
- چی کار داشت ؟؟؟
- گفتم چیکار داشت ؟؟؟
- به خدا ... به خدا ...من ...من ...
هق هق گریه بود که جلوی بیرون اومدن کلماتو می گرفت ولی شهریار عصبانی تر از این بود که وضعیت طنینو درک کنه ...

مچ دستشو گرفتو فشار داد ، جوری که طنین حس کرد استخوناش داره صدا می کنه

- باتو ام ... چرا جواب نمی دی ؟ می خوای دیونم کنی؟ می دونی یه مرد دیونه می شه وقتی اینجور لحظه ها جوابی نمی شنوه ... می فهمی چی می گم !

طنین گوشاشو گرفته بود، صدای نعره های شهریار داشت روحشو خراش می داد ، باورش نمی شد به خاطر اون ،اینجوری ازکوره در رفته باشه ، ولی شهریار داشت به خاطرش جون می داد عصبانیت که چیز کمی بود ...

- چرا ساکتی؟ چرا هیچی نمی گی؟ اه تو لعنتی همیشه با سکوتت زجرم می دی ...

شهریار اینو گفتو با همه توانی که داشت با مشت به آینه قدی که تو اتاق بود کوبیدو آینه هزار تیکه شد و انگشتای اونم ...

طنین از دیدن خونی که از بین انگشتای شهریار بیرون می زد وحشت کردو دوید سمتش ، دستاشو محکم گرفتو همینطور بدنش می لرزید

- ببین با خودت چیکار کردی ، دیونه ...
- طنین بهم نگاه کن ، اون عوضی اذیتت کرد ؟!

طنین کلافه سر چرخوندو گفت:

- معلوم که نه ...
طنین انگشتاشو روی خونایی که می چکید کشیدو آه از نهادش بلند شد ...

شهریار که حالا از بی حالی روی تخت نشسته بود ، دست طنینو گرفتو کنار خودش نشوند ...

- طنین ، دیگه طاقتم تموم شده ، شرایط برام سخته ، از یه طرفم رفتارای تو ، سکوتت ، من ...من ...

شهریار پوفی کردو به صورت طنین زل زد ...

- چرا حرف زدن با تو انقدر سخته ؟ چرا چشمات آدمو مسخ می کنه؟ نگام نکن بذار حرفمو بزنم ...
- داره ازت خون میره ، چرا بی خودی خودتو اذیت می کنی ، بذار لااقل ببندمش ...

شهریار دهنشو با حرص جمع کردو اخماشو تو هم برد و دوباره طنینو نگاه کرد ، وای چه بد ...دوباره اشکای طنین توی چشماش جمع شده بودو شهریار نمی تونست اونو تو این حالت ببینه ، نا خودآگاه خودشم بغضش گرفتو چند قطره از اشکاش چکید ، اینبار نوبت طنین بود که اشکای گرم شهریارو با سر انگشت پس بزنه ...

چرا سکوت بینشون اجازه نمی داد به عشقشون اعتراف کنن ،چی باعث می شد به این سکوت لعنتی ادامه بدن ، ولی شهریار دیگه تاب و تحمل نداشت، باید می گفتو خودشو خلاص می کرد، اما ...

- طنین ...نمی تونم شاهد اشکات باشم ، نمی تونم غم تو نگاهتو تحمل کنم ، نمی خوام کسی آزارت بده ، می خوام مال من باشی ...

حتی ابراز عشقشم مملو از غرور بود ، طنینو می خواست ، با همه وجودش، اما بازم براش سخت بود که بگه دوستت دارم ، بگه عاشقتم ،بگه می پرستمت ، گفت می خوام مال من باشی، گفتن این کلمه هم براش خیلی خیلی سخت بود ،تا همینجا شم کلی از خود گذشتگی کرده بود ، ولی نوع ابراز عشقش هنوز شبیه گذشته بود

ولی طنین از شنیدن همین کلمه هم دنیارو مال خودش میدید ، به نظرش قشنگترین واژه ای بود که تو عمرش شنیده بود ، اون مال شهریار می شد، همه کسش...

می دونست ، می فهمید که شهریار دوستش داره ، حس میکرد عاشقش شده ، اما می خواست غرورش باقی بمونه ، همیشه از مردی که سریع غرورشو زیر پا له می کرد بیزاربود، حتی اگه قرار بود اون غرورشو برای ابراز عشق عمیق به اون نابود کنه ، کم کم ....وقت لازم بود ، یه لحظه ، یه جا ، بی هیچ پشتوانه ای اگه قرار بود این کوه غرور فرو بریزه دیگه عشق آتیشی نمی موند، این برای طنین قشنگ بود ...

شهریار دیگه قلبش داشت از سینه بیرن می زد، دوباره تو اون حالت شدید احساسی قرار گرفته بود ، تنش گر گرفته بود و تنفس براش سخت شده بود عزیزش کنارش بود ، درست تو یه یک قدمیش، دستاش تو دستش بود ، عطر تنش به وضوح می اومدواز سینش که مرتب بالاو پائین می رفت قشنگ معلوم بود اونم داره کم می یاره ، اونم نیاز به شهریار داره و این نیاز داشت جفتشونو بی قرار می کرد ...

شهریار لباش آویزون شده بودو تند تند نفس می کشیدو طنینم مرتب لباشو داخل دهنش می بردوسعی می کرد به خودش مسلط بشه ...

شهریار بازم به چشمای طنین نگاه کردو دوباره نفس تو سینش حبس شد ...

چرا باید صبر می کرد؟ اون که اعتراف کرده بود ، اونکه حالا گفته بود که طنینو می خواد ، پس دیگه اجازه داشت ،پس دیگه می تونست عشقشو به آغوش بکشه و سفت بخودش بچسبونه ، ولی یه چیزی جلو دارش بود ، نمی دونست چرا اونی که هرکاری می خواستو بی اجازه انجام می داد ، حالا براش سخت شده بود که بی هوا اونو مال خودش کنه ...

- طنین تشنمه ...

طنین یه لیوان آب برداشتو به لبای شهریار نزدیک کرد ، خودشم داشت از تشنگی خفه می شد، شهریار لیوان آبو بی وقفه سر کشیدو با چشماش که حالا کاملا" خمار شده بود از طنین تشکر کرد

طنین دوباره لیوان آبو پر کردو از همون جایی که شهریار خورده بود خودشم خورد، با خودش گفت:

- این شیرین ترین آبی بود که تو عمرم خوردم

شهریار بعد اینکه طنین لیوان آبو کنار گذاشت صورتشو جلو برد ، جلو ی جلو ، داغی نفسای طنینو حس می کرد ، تموم وجودش طنینو می طلبید ، لمس نکردنش داشت دیونش میکرد، چقدر سخت بود که بخواد جلوی خودشو بگیره ...

سرشو کج کردو کاملا" روی صورت طنین خم شد ، طنین چندین بار چشمشو باز و بسته کرد، تو خلسه فرورفته بودو داشت خوابش می برد...

حالا دیگه لبای تب دار شهریار کاملا" جلوی لباش بود ، مثل کسی شده بود که تو عالم خوابو بیداری هستشو دلش می خواد چشماشو ببنده و تا ابد بخوابه ، یه خواب گرمو شیرین ،ولی همش حس می کنه با بسته شدن چشماش همه دنیاش نابود می شد ، به زور چشماشو باز کردو تو آخرین لحظه گفت :

- شهریار خواهش می کنم ...
- چرا !؟

این چرا هزار تا دلخوری پشتش بود، طنین پسش زده این بار دومش بود ، یعنی طاقت می آورد بازم صبر کنه ، یا همه چیو خراب می کرد ؟

- ولی من بهت احتیاج دارم طنین ، داری اذیتم می کنی ...

هر کلمه ای که شهریار می گفت ، قلب طنین ملتهب تر می شد ، اون بهش احتیاج داشت ! به طنین !!!...

ولی باید منتظر می موند باید می فهمید هر چیزی رو که می خواست نمی شد تو یه لحظه بدست بیاره ....

- تو دوستم نداری ؟؟؟

باید چی می گفت ، میگفت که عاشقتم ، می گفت که می پرستمت ، میگفت که قلبم برای تو اینطوری می تپه !!!

- چرا اینو می پرسی ؟
- می خوام بدونم، این حقمه ، باید بفهمی داری عذابم می دی ..
- چرا عذاب می کشی؟

شهریار دست برد سمت چونه طنینو سرشو بالاآورد

- خوب تو چشمام نگاه کن ، می خوام اون برق نگاهو ببینم

طنین نگاه کرد عمیق سوزنده ...

- حالا بگو دوستم نداری !؟
- دارم ...

شهریار یه نفس عمیق کشید ، حس می کرد سنگینی یه کوه از پشتش برداشته شده ، پس دوستش داشت ، برای خودش خوشحال بود

دست برد سمت صورتشو با پشت دستش صورتشو نوازش کرد ، حتی وقتی طنین سعی کرد بازم دستشو پس بزنه گفت:

- دیگه اینو ازم دریغ نکن ...
- شهریار می شه بری ؟
- می خوای اینجا نباشم ؟

طنین با سر تائید کرد

- از من می ترسی؟
- به خودم مطمئن نیستم

وای ...چی گفت ، شهریار آتیش گرفت، دقیقا" سوخت ، همه تنش ، داغ شدو دیگه عقلش یاری نکرد ، وحشیانه رفت سمت طنینو بغلش کرد...

دستاشو از دور گردنه طنین رد کردو روی شونه های ظریفش گذاشتواونو بیشتر به خودش نزدیک کرد ، بعدم یه نفس عمیق کشیدو راحت شد

هیچ وقت فکر نمیکردلمس کامل طنین اینطوری دگرگونش کنه ، بالاخره به آغوش کشیدش، چقدر منتظر این لحظه بودو حالا آرزوش برآورده شده بود

طنینم تو بغلش ثابت شده بودو جم نمی خورد ، باورش نمی شد تو بغل کسی رفته که یه روز بزرگترین آرزوش بود، دستاش کنار بدنش آویزون بودولی یکمی به خودش جرات دادو دستاشو دور کمر شهریار حلقه کردو سرشو محکم روی سینه اون گذاشت ، اونم اولین بارش بود که با دل قرص سرشو روی سینه اون گذاشته بودو داشت ازش گرما می گرفت

شهریارسرشو نزدیک گوش طنین کردوگفت:

- دیدی آخر با این کارات دیونم کردی ؟
- تو از اولشم دیونه بودی ...

شهریار سرشونه طنینو با دست گرفتو ازخودش جا کرد، چشمای طنین می خندیداما سعی می کرد صورتش جدی باشه و این صحنه ای که صورت طنین درست کرده بود شهریارو به خنده انداخت

- برو بیرون دیگه ... تا کی می خوای اینجا باشی؟
- اگه نرم چی ؟

شهریار سر خوش شده بودو به کل عصبانیت چند لحظه پیششو فراموش کرده بود

- بیرونت می کنم جناب...
- وای نگو ...چطوری عزیزم ؟
- همون بلایی رو که سر داداش عزیزت آوردم سرتو هم مییارم
- ای بابا اونو که من خودم بیرونش کردن ، ای ای ببین چه رویی هم داره ، تازه تویه نامرد منو با اون عوضی مقایسه می کنی ؟
- حالا هرچی ، برو ... می خوام تنها باشم
- می خوای به من فکر کنی ؟

طنین پوفی کردو رو به شهریار گفت :

- واقعا" که خدای اعتماد به نفسی ، کی گفته قراره به تو فکر کنم ؟
- یعنی نمی کنی ؟ جون من نمی کنی ؟
- وای خدای من شما جفتتون غیر قابل تحمل ترین آدمایی هستین که تو عمرم دیدم

شهریار می خندیدو به حرص خوردن طنین نگاه می کرد ، دقیقا" مثل اسفند رو آتیش داشت بال بال می زد
- زیاد حرص نخور ، اعتراف می خواستم که گرفتم ، دیگه بقیش مهم نیست
- خیلی بد جنسی، اصلا" همه اعترافاتمو پس می گیرم
- اهه ، فکر کردی الکی ، همه حرفات ثبت شد، قلب آدما مثل کاغذ نیست که بتونی چیزی رو از روش پاک کنی

شهریار اینوگفتو دستشو آرووم کشید روی قلبشو بعد یه بوسه هوایی که برای طنین فرستاد، بهش شب خوشی گفتو رفت ...

طنین تو اتاق موندو سرشو با دست گرفته بودو هزار بار حرفاو کارای شهریارو تو ذهنش مرور کرد ، عاشقش بود ولی شدیدا" از عشق شهریار می ترسید، انقدر با هم فاصله داشتن که هر کی دیگم جای اون بود این حسو پیدا می کردولی در کنارش انقدرم دیونش بود که فاصله هارو خودش کم کنه ...

صبح وقتی چشم باز کرد باورش نمی شدهمون طوری با اون لباسا خوابیده ، خودشم نفهمیده بود کی خوابش برده بود ، یه نگاهی به ساعت کرد ، با اینکه جمعه بودو لازم نبود سر کار بره ، اما برنامه صبحونه ساعت 9 جمعه هارو نمیشد فاکتور گرفت ...

سریع بلندشدو بعد یه دوش اساسی با یه لباس نسبتا" راحت رفت طبقه پائین ...

مهلا با هاش حسابی سرو سنگین بودو حتی جواب سلامشم آرووم دادو طرلانم حتی نگاهش نکرد
خداروشکر شهیاد هنوز نیومده بود ، ولی این وسط لبای خندون اردشیر یه جون تازه ای بهش می دادو شهریارم که مرموز تراز همیشه داشت عمیق نگاهش می کرد ...

یه سلام بلند بالا به ادرشیر دادو یه صبح به خیری گفت ...

- سلام دختر خوشگلم ، خوب خوابیدی عزیزم ؟
- ممنونم...
- دیشب خوب خودتو قایم کردیا ...

اردشیر خندیدولی طنین سرخ شدودود از سرش بلندشد، آخره سرم مهلا گفت:

- نمی دونم کی قراره بزرگ شه ...
- ولش کن بذار راحت باشه ، چرا اذیتش می کنی

مهلا فقط پشت چشمی نازک کردو دیگه چیزی نگفت

اماشهریار که تا اون موقع فقط خیره خیره طنینو نگاه می کرد تکیه شو از صندلی گرفتو دستاشو روی میز گذاشت

- پدر ، مهلا جان می خواستم یه چیزی بگم ...

اردشیر یکمی تو جاش تکون خوردو به شهریار نگاهی سراسر تعجب انداخت

- گوش میدیم پسرم ...

بی هوا ، بی مقدمه ، با همون غرور همیشگیو بدون هیچ انعطافی تو کلام ، صریح گفت:

- من می خوام ازدواج کنم ...

طنین تموم تنش یخ کرد ،ولی سرشو زیرانداختو چیزی نگفت ، تودلش هزار تافحش نثاره عقل ناقص خودش دادو بغضشو خورد ...

اردشیر که واقعا" از شنیدن این حرف شوکه شده بود ، فقط تونست چندبار سرشو تکون بده ، اصلا" نمی تونست کلمه ای که شنیده رو هضم کنه ...

- چی گفتی ؟!
- خیلی واضح بود ، می خوام ازدواج کنم
- نمی دونم چی بگم ؟

شهریار چشماشو تنگ کردو دوباره رو بهش گفت:

- یعنی خوشحال نشدین ؟

اردشیر که چیزه دیگه ای در مورد آینده شهریار تو ذهنش بود ، واقعا" با شنیدن این حرف دچار سردرگمی شد ...

- خوب چرا ، این بزرگترین آرزومه ...
- نظرشماچیه مهلا جان؟
- برات خوشحالم پسرم ، حتما" تصمیم درستی گرفتی ، ما همه جوره حمایتت می کنیم ...
- به هر حال نظر شما هم مطرح و البته ...

طنین هنوز داشت خودخوری می کردو سرشو پائین انداخته بودو با پوست لبش بازی می کرد ...
- ممنون عزیزم به هر حال امیدوارم انتخاب خوبی کرده باشی ...

- طنین نظرتو چیه ؟

طنین قلبش از جا کنده شد...

- برای چی من باید نظر بدم ...
- نمی فهمم، پای آینده منو تو در میون ، بعد به همین راحتی می گی نظری نداری ؟

چهره تک تک اعضای خونواده دیدنی بود، بیشتر این کلمه شبیه بمبی بودکه بدون اطلاع قبلی منفجرشد ...

انقدر همه توبهت و تعجب فرو رفته بودن که به نظر می اومد به شنیده هاشون شک دارن ...

ولی اولین کسی که حرف زدو خوشحالی شو ابراز کرد اردشیر بود ، انقدر از این درخواست خوشحال بودکه قهقهه بلندی کردو صورت شهریارو بوسید

- نمی دونی چقدر خوشحالم شهریار، باور کن بهترین خبر و بهم دادی ...

ولی چهره شهریار هنوز جدی بودو فقط حواسش متوجه جواب طنین بود ...

همینطور اردشیر ذوق زده حرف می زدو مهلام یکی در میون جواب می داد، که شهیاد رسید ...

- اردشیر خان چه خبره ؟ انگار خیلی سرخوشین!

طرلان که تا اون موقع ساکت بود ، با حرص چنگالشو برداشتو محکم پرت کرد، جوری که لبه بشقاب بر اثر ضربه پریدو صدای بدی داد...بعدم بلند شدو با لحن بدی گفت :

- هیچی ...چیزی نشده ، فقط قراره دوباره فامیل شیم ، برادر عزیزت از خواهر عزیزتر من درخواست ازدواج کرده ...

اینبار نوبت شهیاد بود که با شنیدن این حرف شوکه بشه ...، سرشو به یه طرف متمایل کردو نفسشو پر صدا بیرون داد ...

- مسخره ترین حرفی بود که تو عمرم شنیدم، اصلا" شوخی خوبی نبود

اینو گفتو به طنین خیره شد ...

- تو واقعا" می خوای با این نامرد ازدواج کنی ؟ جدا" که ابلهی ...
- حرف دهنتو بفهم پسر، حق نداری اینطوری حرف بزنی ...
- مهم نیست بابا ، اون از جای دیگه سوخته، اصلا" برام ارزش داره ، بذار هر چی می خواد بگه ...

شهریار هنوز خونسرد روی صندلی نشسته بودو دست به سینه به شهیاد نگاه می کرد، ولی طنین با عصبانیت تو صورت شهیاد براق شدو گفت:

- اما ایشون دیگه داره از حد می گذرونه ، هر بار کوتاه اومدم نتیجه عکس داشت، فکر میکنی تو جوابت سکوت می کنم یعنی حرفی ندارم ، دقیقا" شهریار راست می گه ، بی ارزش تر از اونی که لایق جواب دادن باشی، اما بمون تا جوابتو بدم ....

بند دل شهریار پاره شدو نفسش گرفت...یعنی ردش می کرد؟!!!

- ببخشید اردشیر خان اما مجبورم جواب ایشونو صریح بدم، ، اره می خوام به اونی که به نظرتو نامرده جواب مثبت بدم ، می دونی چرا؟؟؟آخه انقدر مرد هست که حرمت نگه داره ، انقدر مرد هست که برای بقیه ارزش قائل باشه ، انقدر جسارت داره که حرفشو تو حضور بقیه بزنه ، مثل تو نامرد نیست که حریم بشکنه ، که بی اجازه بخواد کسیو مال خودش کنه ، که هربارخواست خودکثیفشوخالی کنه یه کسه دیگه رو نابود کنه ...

- بدبخت بیچاره ...یعنی فکر می کنی ، خواسته و نکرده .... اون مریضه احمق ، اصلا" مرد نیست ...

اینبار اردشیر واقعا" از کوره دررفتو چنان تو صورت شهیاد کوبید که برق از چماش پرید ...

- برای خودم متاسفم ، شرمندم از اینکه تو رو اینطوری تربیت کردم ، کاش می مردمو اینهمه بی شرمی رو نمی دیدم ...

پره های بینی شهیاد از زور عصبانیت بازو بسته می شدو مدام نفس نفس می زد، اردشیر جلوی جمع اونو خورد کرده بود و از همه بدتر برادر نفرت انگیزش داشت بهش رودست می زد...

- فکر کردی به همین راحتی حرفت بی جواب می مونه ، کاری باهات می کنم که هربار نفست می ره وبر می گرده زجر بکشی

اینبار شهریار از پشت میز بلند شدو به سمت شهیاد حمله کرد، عصبانیش کرده بود ، تاحالا سعی می کرد آرامش خودشو حفظ کنه چیزی که باهاش عجین شده بود،اما برای عشقش خط نشون کشیده بود ، مگه می شد بی جواب بذارتش...

یقه شهیادو گرفت ، طوریکه یکمی پاهاش از زمین بلند شد ...

- اون حرفی که زدی غلط زیادی بود، اما مراقب باش تو ، تو هر لحظه از زندگیت آروزی مرگ نکنی ...

خشم بدی جلوی چشم جفتشونو گرفته بود، اگه کسی اینجا نبود تا حالا همو تیکه تیکه کرده بودن ...

اردشیر وقتی دید اوضاع داره زیادی از کنترل خارج می شه صداشو بلند کردو گفت:

- با هردوتونم ، بس کنین، دیگه کافیه ...

شهریار آرووم یقه شهیادو ول کردو سریع رفت طبقه بالا، تحمل شهیاد براش غیر ممکن بود ، بعدشم که شهیاد از خونه بیرون زد

از بچگی عادتشون بود، شهیاد ظاهرا" کوتاه می اومد ولی تو خلوت اردشیر برای خواسته ای که داشت یه چیز بهتر در اختیارش می ذاشت تا صداشو بخوابونه ، اما حالا شهریار یه چیزی رو خواسته بود که شهیادم می خواست ، ولی دیگه شهیاد طاقت نیاورده بود که خواستشو پنهونی به اردشیر بگه ،جلوی همه نشون داده بود که اونم برای چیزی که قرار بود شهریار بدست بیاره دندون تیز کرده...

طرلان که همون اول دعوا از سر میز رفته بود، مونده بود اردشیرو مهلا و طنین ...

اردشیر بیچاره مدام دستاشو تو موهاش می برد ونفسشو پر صدا بیرون میداد ...

- عزیزم طنین جان بابت حرف شهیاد ازت معذرت می خوام
- اون روزی که اومدم تو دفترتونو بهتون گفتم که شهیاد چه قصدی داشته قول دادین کاری کنین از کردش پشیمون بشه ، اما هیچ کاری نکردین ...

اردشیر سرشو پائین انداختو سکوت کرد ، طنین راست می گفت اون هیچ اقدامی نکرده بود، فقط دیگه پسرشو به دید قبل نگاه نمی کرد ،شهیاد براش کاملا" غریبه شده بود

- راست می گی ، زیادی مسئله رو ساده دیده بودم اما حالا اوضاع فرق کرده، از این به بعد اینطوری نمی مونه ...

طنین فقط یه نگاه نافذ به صورت اردشیر انداختو چیزی نگفت ، دوست نداشت بیشتر از این اردشیرو تحت فشار بذاره ...

از طرفی مهمونی دیشبو ، بعدشم خبر خواستگاری شهریار ازطنینو حالام دعوای بینشون باعث شده بود اوضاع توی عمارت حسابی بهم بریزه ،هرکیم یه حرفی می زدو خلاصه بازار شامی شده بود واسه خودش ...

شهریار تو اتاقش نشسته بودو به این مدت فکر می کرد، باورش نمی شد انقدر راحت حرفشو زده باشه و انقدرم راحت بهترین روز زندگیش به گند کشیده بشه ، از شهیاد که بیزار بود حالا با این چیزایی هم که ازش دیده بود نفرتش صد برابر شده بود ...

ولی فکر جوابی که از طنین شنیده بود ذهنشو آرووم کرد، می دونست طنینم اونو می خواد از چشماش ، از لحن صداش که تازگیا وقتی باهاش حرف می زد تغییر می کرد ،همه اینارو فهمیده بود اما شنیدن جواب جلوی همه به خصوص تو روی اون شهیاد بی همه چیز خونو تو رگاش به جوش می آورد...

یهو بی هوا از جا کنده شده ، باید می رفت پیش طنین...

رفت سمت اتاقشو در زد ....

- می شه بیام تو ؟
- بیا ...
- طنین ...
- بله ...
- خیلی ناراحتی ؟
- نباید باشم ؟
- اون حرفا رو ولکن ، می خوام در مورد خودمون حرف بزنم

طنین با شنیدن این حرف مضطرب شدو روشو بر گردوند

- چیزی نیست که بخوای راجع بهش حرف بزنی ...
- طنین مسخره بازی بسه ، نمی شه که هر بار حرفیو بزنی بعدم به میل خودت پسش بگیری ...
- مثلا" اگه بخوام پسش بگیرم کی قراره جلومو بگیره ...
- نه عزیزم ممکن نیست ، این دفعه من که تنها نبودم جلوی همه اعتراف کردی ...
- فقط می خواستم صدای اون دادش بی شعورتو خفه کنم
- ولی از من دفاع کردی ، می تونستی یه جور دیگه جوابشو بدی
- از حماقتم بود
- اوف دیگه دارم به عقلت شک می کنما ...ولی من فقط چیزی روکه شنیدم برام مهم بود
- می خوای سوء استفاده کنی؟
- این سواستفاده نیست ، این بهترن استفاده ای که از یه حرفت دارم تو عمرم دارم می کنم
- برو بیرون، برا چی حالا هی می یای جلو ؟
- دیگه برای چی برم بیرون ؟
- وقتی می گم برو ، یعنی باید بری...
- می دونی واسه من بایدی وجود نداره ؟ تازه اعتراضتم از این به بعد وارد نیست ، حالادیگه همه می دونن ، پس مشکلی هم نیست منو اینجا ببینن ...
- شهریار ....

اینقدر این کلمه رو با حرصو اعصبانیت گفت ، که نا خودآگاه شهریار به خنده افتاد

همیشه از حرص خوردن طنین لذت می برد ، حالا که دیگه جای خود داشت

- آخی کوچولو ، چرا حرص می خوری حالا ؟
- شهریار خوشم نمی یاد همش اینجا باشی
- ببین جونه من چقدر رو داره ها، دلتم بخواد بیام بهت سر بزنم
- این اعتماد به نفست منو کشته ...

طنین درست پشت به شهریارو روبروی پنجره ایستاده بودو به منظره باغ خیره شده بود ،شهریار از پشت بهش نزدیک شدو سرشو جلو آوردو دقیقا" کنار گوش طنین شروع کرد به حرف زدن ...

- من می خوامت طنین ، خیلی وقته، اماحالا دیگه تابو تحمل ندارم ، واسه منی که هر وقت هر چی خواستم با یه اشاره بدست آوردم، این همه زمان خیلی زیاده ، دیگه حالا نمی خوام صبر کنم، یعنی بخوامم نمی تونم..

دستاشو سرشونه طنین گذاشتو شروع کرد با انگشتای شصتش نوازشش کنه ...

- می دونی تا حالا با هیچ دختری نبودم ؟

از همون اولی که نزدیک طنین شده بود جوشش خونو توی رگاش حس می کرد

- بدم می اومد؛بیزاربودم،نه اینکه کسایی نبودن که همه جوره مورد تائید باشن،هیچ وقت نتونستم کسی رو کنارخودم داشته باشم ، از زنا و دخترا متنفربودم همیشه از اینکه انقدر ضعیفنو راحت خودشونو در اختیار می ذارن حالم بهم می خورد، حتی تصور لمسشون زجرم می داد، وقتی کنارم بودن مثل یه تیکه آشغال بهشون نگاه میکردم ، حتی باورت نمیشه از لحن حرف زدنشون، از اداو اطوارشون سرگیجه می گرفتم

طنین هرچی بیشتر می شنید بیشتر داغ می شدو حس می کرد داره از گوشاش دود بلند می شه ، شهریار داشت براش اعتراف می کرد اونم چه مدل اعترافی ، خیلی وحشتناک بود

- ولی حالا ... به نظرت دارم ضعف نشون می دم ؟
- نمی دونم ...
- خودمم نمی دونم ، ولی دیگه برام مهم نیست چی میشه ، فقط می خوام کنارت باشم ...
- آخرش قراره چی بشه ؟
- یعنی تو نمی دونی؟
- آخرشو نه ...
- کسی هست که آخر چیزی رو بدونه ، تازه چه فرقی داره ...
- نمی خوام وابسته بشم ..
- اما من شدم ،توهم شدی ، فقط داری خودتو گول می زنی
- ولی من هنوز این ماجرارو باور ندارم، نمی فهمم قصدت چیه؟
- بهت نشون می دم ، ثابت می کنم ...

شهریار اینو گفتو طنینو به سمت خودش بر گردوند

- می دونی رنگ زرد خیلی بهت می یاد ...

شالی رو که روی سرطنین بودبادستش لمس کردو بعدم موهاشو ازتو صورتش کنار زد

- فکر می کردم خودم مغرور ترین آدم روی زمینم اما تو حتی دست منو هم از پشت بستی ، نمی خوای ازم تعریف کنی ؟
- نه ...من از چاپلوسی بدم می یاد
- یعنی حرفایی که من بهت می زنم چاپلوسی به نظرت ؟
- تو فرق داری، عادت داری هرچی نوکه زبونت می یاد بگی
- این دیگه خیلی بی انصافیه ، من خودمو می کشم تا یه کلمه ازت تعریف کنم
- مجبور نیستی ....
- راست می گی چه اجباریه ازاین بعد یه کار دیگه میکنم

تویه چشم بهم زدن سرشو جلو آورد یه گاز گنده از لپه طنین گرفتو همون موقعم جیغ طنین بلند شد
انقدر سفت گرفته بود که جای همه دندوناش روی صورت دختر بیچاره موندو دور تا دورش قرمز شد

- وحشی ، این دیگه چه مدلیشه ؟

چندبارم لپه شو ماساژ داد، حسابی دلش ضعف رفته بود

شهریار ظاهری اخماشو تو هرکرد ، یعنی که جدی شده ...

- از این به بعد همینه ،من هر کاری بخوام می کنم ، هر جوری بخوام حرف می زنم ، بخوام می بوسمت نخوام گوشتتم می کنم، جرات داری حرف بزن ...

- شهریار همین الان برو وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی
- منو تهدید می کنی ؟؟
- مـــــــــامـــــــــان ...................
- اه ، چه صدای نکره ای هم داره ....بی معنی

شهریار اینبار جدی جدی از اتاقش زد بیرون و سر خوش واسه خودش حرف می زد ...

دیونه شده بود یه دیونه به تمام معنا به قول ستاره همون موقع که عاشق نبود قابل تحمل تر بود، دستوراتش صدبرابر شده بودو نفسه همه رو بریده بود، نه خودش می تونست درست تصمیم بگیره، نه اجازه دخالت به کسی می داد

همون روز بعد اینکه خواستشو مطرح کرد ، پیش اردشیر رفتو همه چیو گفت انقدر گفتو گفت ؛ که اردشیرو کلافه کرد ، ازهمه بیشتر تاکید داشت که نمی خواد بی خودی صبر کنه، هرچی اردشیر می گفت به هر حال هرچیزی احتیاج به زمان داره اون زیر بار نمی رفتو می گفت زمان نیاز نداره ...

مهلا واقعا" دچار سردرگمی شده بود،خودش یه شب با طنین نشستو حرف زدو راز دلشو فهمید ، خیالش از بابت اون راحت بودولی نمی دونست داره تصمیم درستی می گیره یا نه ، در هر حال مخالفت اون اثری نداشت ،در واقع خودشم ته دلش راضی بود ،ولی عجله بیش از حد شهریار براش غیر قابل هضم بودو اینکه می دید تویه خونه آتیش به پا کرده و خونه همه رو تو شیشه کرده که زود تر مراسم نامزدی رو بگیرن حسابی کفرش در می اومد...

شب بودو ستاره غر غر کنون داشت تو سالن راه می رفت که مهلا رسید بهشو گفت:

- ستاره چیه باز داری نق می زنی؟
- خانم این آقا شهریار به خدا دارن مارو دیونه می کنن
- چی شده مگه باز؟
- سفارش دادن کل اتاقشونو تمیز کنیم ، ولی وقتی دست می زنیم ایراد می گیرن ، تختشونو که عوض کردن ، به این مریم بیچاره گفته بودن کل ملافه هاو پتو هارو ببره بیرون ، حالاکه برده ،دادشو سر من می زنن که چرا تختشون نامرتب ، بابا به خدا خانوم تازه سفارش دادن خوب وسایلشون هنوز آماده نیست
- ناراحت نباش ، حل می شه ...
- چی بگم به خدا ....

مهلا رفت بالاو نزدیک اتاق شهریار ایستادو در زد

- شهریار جان میخوام بیام داخل...
- یه لحظه صبر کنین ...
- باشه ...
چند لحظه ای گذشتو شهریار دروباز کرد ...

- می شه صحبت کنیم ؟
- می شنوم ...
- اون روز شما درخواستتو صریح مطرح کردی، ظاهرا" با پدرم صحبت کردی، منم نظر طنینو پرسیدم ، تا اینجاش درست ،ولی خیلی چیزا سر جا نیست ...
- یعنی چی؟!
- درسته ما یه جا زندگی می کنیم و پدر طنینم نیست ،ولی هر چقدرم عجله داشته باشیو ونخوای طبق رسم عمل کنی، نمی شه یه سری کاراو نکرد
- مثلا چی؟ ما به چیزی احتیاج نداریم ، فعلا" نامزد می کنیم ،سر فرصتم مراسم عروسی می گیریم
- منظورم این نبود ،من با اصل ماجرا مشکل دارم ، ما هنوز دور هم ننشستیم تا جدی راجع به این موضوع حرف بزنیم ، می دونم این وسط کسی مخالف نیست ، ولی به هر حال باید راجع بهش صحبت کرد،باید شرایطو سنجید
- من هیچ شرطی ندارم ....
- ولی ممکن دختر من داشته باشه ...

شهریار از این حرفی که شنید بهش بر خورد، طنین چه شرطی می تونست داشته باشه، خودش که با چیزی مشکلی نداشت ، پس اونم نباید شرطی می ذاشت

- خودش چیزی خواسته ؟
- یعنی شما با این مسئله مشکلی داری؟

شهریار اول حس بدی پیدا کرد، ولی بعد فکر کرد شاید خواسته چیزی به نامش بشه ..، واسه همین گفت:

- معلومه که نه ...
- خیلی خوب، فردا شب که بر گشتی به طنین میگم بیاد ، اردشیر خانم باید باشه ، می شینیمو حرفای آخرو می زنیم ،که بعدا" جای هیچ شکلی نباشه ...
- من مشکلی ندارم ، می یام ...
- باشه ...من دیگه می ریم ، انقدرم به این بیچاره ها گیر نده دیونشون کردی
- حقشونه ، باید انجام بدن ، مگه واسه همین حقوق نمی گیرن

مهلا پفی کردو سرشو کلافه تکون داد...

- بحثی نداریم ، شب بخیر ...
- شب بخیر ...

مهلا از این همه غرور شهریار همیشه دل چرکین بود، ولی حال قرار بود دامادش باشه واین اصلا" خوب نبود ....

کلیه وسایل اتاق شهریار به دستورش عوض شده بودو خیلی چیزای جدید به اتاق آورده شده بود ...

شهریار حسابی سردر گم شده بود ، بدتر از همه این بود که تو دوسه روز گذشته با طنین بر خوردی نداشت ، یعنی دیده بودش ولی رسمیو در حد کار، در واقع داشت ازش فرار میکرد، خودش می دونست دیگه نمی تونه این طوری کنارش باشه ، می خواست وقتی دفعه بعدی طنینو به اتاقش دعوت کنه ،اون این تغییراتو ببینه، البته منظور خاصی نداشت ، در واقع می خواست بهش نشون بده که به خاطر اون همه گذشتشو دور ریخته، خیلی از چیزای دیگه رو هم درو ریخت ، اما بیشتر اخلاقای گذشتش به زمان نیاز داشت تا عوض بشه ...

این وسط اردشیر به معنای واقعی خوشحال بود، چیزی رو که از اول براش برنامه ریزی کرده بود ،داشت به حقیقت نزدیک می شد و این راضیش می کرد

طرلان بعد از اون روز رابطش با طنین سردتر شده بودو دیگه کمتر باهاش حرف می زد، خودشم دقیقا" نمی دونست از چی ناراحته ولی هر چی بود از اینکه خواهرش مورده توجه شهریار قرار گرفته ناراضی بود ، تازگی هام دیگه مثل قبل براش دنیای شهیاد جذاب نبود، خستش کرده بودنا فرم ، حوصله کاراشو نداشت ، ولی اعتراضی هم نمی تونست بکنه ، خودش مقصربود، چی مخواست بگه ،اصلا" می شد بگه؟؟؟

روی تختش دراز کشیده بود که شهیاد بی اجازه وارد شد ...

- چطوری جوجه؟
- اصلا" حوصله ندارما ، شروع نکن ...
- مثل اینکه تازگیا خیلی رودارشدیا ... اون ماچو رد کن بیادکه منم اصلا" حوصله ندارم ...
- شهیاد خسته نشدی هر شب هرشب ؟؟
- نه خسته واسه چی ؟ تو تازه پست اولی ، تاپست چهارم پنجم خیلی مونده
- خیلی چندش آوری ...
- بهتراز من سراغ داری ؟
- اوه خیلی خودتو دسته بالا دیدی انگار ...
- برو کنار ببینم ...

شهیاد طرلانو که روی تخت نشسته بود،کنار کشیدو خودشم پرید روی تخت

- همچین مالیم نیستیا ، ولی نمی دونم چرا باهات حال می کنم ، زبونت زیادی درازه خوشم میاد
- آخرش دردسر درست می کنی بااین کارات ...
- مثلا" چه دردسری؟ کی قراره حرفی بزنه ؟ تو هنوز نمی دونی هر کی بخواد جیک بزنه خودم خفش می کنم
- حالا چی می گی ؟ امشب از خاله بازی خبری نیست ...
- طرلان یه کلمه دیگه بگی خودم همینجا دارت می زنم ...
- به جهنم ، هر کاری میخوای بکن ...

شهیاد اول وحشیانه و بی هیچ لطافتی سرو گردن طرلانو غرق بوسه های کثیفش کردو بعد رفت سراغ اصل کار ...

انقدر تو هر کاری وحشی بازی در می آورد که هر کی نمی دونست ،فکر می کرد بار اولش که یه دختر دیده ، حریص بود به معنای واقعی ، بد جوری تو لجن غرق شده بودو کسی جلو دارش نبود....

طرلان بیچاره ...بیچاره که نه ....طرلان احمق از زور خستگی فقط تونست لباساشو بپوشه و همونطوری با اون وضع بخوابه ...خواب که نه همش کابوس بود....

مثل جلسه خواستگاری شده بود ، طنین استرس گرفته بود و نمی دونست دقیقا" باید چیکار کنه ، چند بار لباس پوشیدو درآورد تا بالاخره رضایت داد، اوضاع شهریارم دست کمی از اون نداشت ...

ولی موضوع جالب این بود که پدرو مادر عرسو داماد یکی بودو کسی نبود که بخواد موش بدوونه ، البته اگه شهیاد این وسط نامردی نمی کرد،ولی اردشیر قبلا " باهاش اتمام حجت کرده بودو حسابی از خجالتش در اومده بود ...

همه دوره هم نشسته بودونو ، مهرخ چایی رو آورد؛مجلسشون حالت رسمی گرفتو مهلا شروع کرد
- خوب ما همه آماده ایم شهریار جان شروع کن ...

- من که حرفامو زدم ، قرار بود طنین شرایطشو بگه ...
- من شرط خاصی ندارم ...فقط .....

این فقطی که گفت اخمای شهریار تو هم رفت ، سریع روبهش گفت:

- خوب فقط چی ؟
- ما دیگه اینطوری نمی تونیم ادامه بدیم ، باید عقد کنیم ...
- عقد کنیم ؟؟!!بس کن این حرفارو مگه تو عهد بوق ، نامزد می کنیم بعدم سرفرصت عروسی می گیریم ...
- مشکلش چیه ؟ خواسته زیادی نیست...
- اما به نظرمن مسخرس ...
- من شرطم اینه ...

اردشیر یکمی توجاش جابجا شدو گفت:

- شهریار جان منم مشکلی نمی بینم ، حرفش منطقی به هر حال ...

شهریار به پشتی مبلش تکیه دادو دستاشو جلوی صورتش توی هم کرد

- من که دلیلی نمی بینم ، ولی فرقی هم برام نداره...

مهلا که قبلا" شرط طنینو شنیده بود و حالام شهریار مخالفتی نداشت ، راضی رو بهش کردو گفت:

- برای آخر ماه قرار بذاریم خوبه ؟

اینبار شهریار دیگه طاقت نیاوردو سریع عصبی شد ....

- نمی فهمم چه اصراری به صبر کردن بی خودی دارین ، من دیگه یه روزم نمی خوام این جوری ادامه بدم
- پسر مگه هفت ماهه به دنیا اومدی؟
- پدر جون یادتون رفته چند وقت پیش ، زمین و زمانو بهم دوختین تا زود تربه مهلا جان برسین ،منم مثل خودتون صبرم کمه...

از نیش تا بناگوش اردشیر سرخ شدو خندش گرفت ...

- ای بابا ...پسر آبرومونو بردی که ...

اردشیر اینو گفتو بازم حسابی خندید

- آخه شهریار جان ، مراسم هرچی باشه دو سه هفته ای زمان لازم داره ، لا اقل آزمایش خونش چند روز طول میکشه ، باید لباس بگیرم ، مهمونارو دعوت کنیم ، کلی کار هست ، با بچه بازی که نمی شه ...

- خیلی خوب، من یه راه حل بهتر سراغ دارم

همه به دهن اردشیر چشم دوختنو سکوت کردن

- برای اینکه طنین جان به خواستش برسه و شهریارم عجله داره ،فعلا" یه صیغه محرمیت می خونیم ، یکی دوماهه دیگم مراسم عروسی رویباره میگیریم
- اره این خوبه ، تو دیگه مشکلی نداری طنین جان ؟
- نه مامان ، مشکلی نیست ...

بقیه حرفاشونو هم زدنو قرارشد فردا برای خوندن صیغه محرمیت برن .....

شهریار برای خودشو طنین مرخصی یه هفته ای رد کردو همه کارای شرکتو دست ستاری سپرد...

- طنین ....طنین ...
- بله بابا به خدا کشتی منو از بس صدام کردی اومدم دیگه
- مگه قراره بریم عروسی ...بیا دیگه
- گندت بزنن طرلان اومدم دیگه ...
- مامان خوب شدم ؟
- اره عزیزم مثل همیشه عالی هستی ...
- پس این طرلان دیونه چی می گه هی نق می زنه ؟
- اونو ولش کن معلوم نیست چشه از همه چی ایراد الکی می گیره ...

رسیدن تو سالنو اردشیرم حاضر و آماده دم در منتظر شون بود ، بلافاصله شهریارم رسید
طنین وقتی نگاش کرد ، واقعا" دلش براش ضعف رفت، خیلی دوستش داشت با همه وجودش ، حالا تو این لباس شیک ازتر همیشه هم شده بودو دل هر بیننده ای رو آب می کرد ،چه برسه به اون که می پرستیدش ...

مهریه رو هم به خواست شهریار به سال تولد طنین سکه طلا زدنو کسی هم اعتراضی نکرد ؛ حتی بدون اینکه به کسی بگه خودش قبلا" حلقه ها رو هم خریده بود ، وقتی عاقد صیغه رو خوند بی مقدمه دست تو جیبش بردو حلقه رو دست طنین کرد ...

خیلی به دستش می اومد فقط یه کمی بزرگ بود، بعدم مال خودشو طرف طنین گرفت ، اونم حلقه رو دست شهریار کردو با یه دنیا حرارت همو نگاه کردن ...

شهریار تو اون لحظه به یه جای دنج احتیاج داشت تا گلشو بغل بگیره و طنینم حسش همینقدر داغ بود ...

جالبش اینجا بودبا اینکه شهریار خودش به این مسائل پایبند نبود ولی بعد از خوندن صیغه احساس سبکی می کردو خیالش راحت شد...

اردشیر قبلا" از مهرخ خواسته بود بدونه اینکه بچه ها متوجه بشن ، یه جشن کوچولو بعد از اومدنشون ترتیب بده و نهارم از بهترین رستوران شهر بیاره ، مهرخم که دستورات آقا رو همیشه به بهترین حالت انجام می داد هر کاری از دستش بر می اومد انجام داد، همه عمارتو از گلای نرگسو رز قرمز پر کرده بودو همه جا را رو هم حسابی با کمک بقیه برق انداخته بود ، اولین بار بود همچین مراسم صمیمی توی خونه بر گذار می شدو همه خوشحال بودن...

مهرخ به عادت همیشه خودشون وقتی عروسو داماد رسیدن اسپند و رو آتیش ریختو دور سر اونا چرخوند، با اینکه شهریار رفتار خوبی با اونا نداشت ولی همیشه اونو از ته دلش دوست داشتو طنینم که جای خود داشت ...

- خوش اومدین ، مبارک باشه ...
- ممنون ، اینجا چقدر قشنگ شده ...
- به دستورآقا بود طنین جان ...

طنین یه نگاه قدر شناسانه به اردشیر انداختو از ته دل خندید

هر کدوم از مستخدما هم جلو می اومدنو یه چیزی می گفتنو در مقابل جواب می شنیدن ،خلاصه همه شاد بودن ...

بهتراز همه عدم حضور خرمگس معرکه شهیاد بود که همه از این بابت راضی بودن ...

طنین بعد از چند دقیقه رفت بالاو با یه لباس مجلسی فانتزی برگشت ...

شهریار پائین پله ها منتظرش بود ،هنوز دو کلمه با هم تنهایی حرف نزده بودنو شهریار منتظرفرصت بود...

به نظرش اومد طنین شبیه عروسک شده ، موهاشو دور سرش باز گذاشته بودو با آرامش خاصی پائین می اومد ؛ وقتی چشمش به شهریار افتاد نا خودآگاه گرمش شدو قلبش به تپش افتاد دیگه از این به بعد نمی شد از دستش فرار کنه خودشم دیگه دوست نداشت تنها باشه ...

- خوبی ؟
- اره ، توچی ؟
- بهتر از این نمیشم ...
- مامان اینا کوشن ؟
- رفتن تو اتاقشون ...
- توچرا نرفتی لباس عوض کنی ؟
- می خواستم باهام بریم ...
- باهام بریم ؟!

دست طنینو گرفتو رفتن بالا، طنین بدن لرزه ای گرفته بود که بیا و ببین ...

وقتی رسیدن پشت در اتاق ، شهریار به طنین گفت :

- چشماتو ببند بعد بیاتو ...
- میخوای سورپرایزم کنی ؟
- یه چیزی تو این مایه ها ...

شهریار به طنین اعتماد نکرد ، خودش دستاشو جلوی چشمای اون گذاشتو باهم وارد شدن ...

- خوب حالا چشماتو باز کن ..

طنین چشماشو بازکردو از این همه تغییرات اساسی تعجب کرد

یه تخت بزرگ دونفره با یه روتختی آبی تیره که طرح خیلی قشنگی داشت ، چند تا تابلو از طبعیت و یه تابلو بزرگ از چند تا اسب سفید کنار ساحل ، چند تا گلدون پر از سنگای تزئینی رنگی ، خلاصه همه چی از درو دیوارو پرده و فرشو مبلای راحتی ... همه چی عوض شده بودو رنگ تازه به خودش گرفته بود، اون اشکال چندش آور از روی دیوارابرداشته شده بود اون تابلو های دست نوشته بامتنای کثیفم رفته بودواتاق کلا " دگرگون شده بود

- خوب نظرت چیه ؟
- عالیه شهریار خیلی خوب شده ...
- پس خوشت اومدم؟
- اره عزیزم ...

شهریار سرش سوت کشید ، این اولین باری بود که اونو عزیزم خطاب کرده بود ، چقدر به دلش نشست ...

رفت جلو ودست طنینو گرفت ...

- بیا بشین اینجا ...

طنین روی تخت نشستو هنوز محو تماشای اطرافش بود ...

- چشماتو ببند ...
- دیگه می خوای چی نشونم بدی ؟
- وقتی یه چیزی میگم بگو چشم
- خیلی خوب بابا بستم ....

شهریار وقتی چشمای طنینو میدید ابراز احساسات براش مشکل می شد ،به نظرش اومد وقتی چشماشم بستس خیلی دوست داشتنی میشه

نگاهش کرد به تک تک اجزای صورتش ، به ابروهاش، به پیشونی بلندشو چمشاش که بستس ، نگاهش روی صورتش چرخیدو روی لباش متمرکز شد...

طوری نگاه می کرد انگار بار اولش که داره نگاهش می کنه

- اینطوری راحت نیستم کاملا" بشین وسط تخت ...
- خوبی تو شهریار ؟
- معلومه که خوب نیستم ....

طنین گر گرفتو چهار زانو روی تخت نشست ،شهریارم دقیقا" جلوش نشستو بازم محو تماشا شد ...
با خودش فکر کرد: دارم چی کار می کنم

مثل بچه ها شده بود که لباس عید می خرنو هزار بار نگاش می کنن دلش میخواست هی نگاهش کنه وکیفشو ببره ...

- شهریار ... مردم از بس منتظر شدم می خوای چی کارکنی؟
- تو که از منم عجول تری دختر...

دستشو جلو بردو کشید به صورت طنین ، بعدم روی چشماش ...انگشتشو برد سمت لباشو تموم تنش لرزید ...

- شهریار ...
- جونه دلم ...
- چمشامو باز کنم ؟
- واسه چی؟
- دلم واسه چشمات تنگ شده ...

چشماشو باز کردو به چشمای قشنگ شهریار و نگاه کرد ،قد یه دنیا عاشقش بود ، میخواستش با همه وجودش ...

شهریار دستشو کشیدو مجبورش کرد کنارش بخوابه، حالا کنار هم دراز کشیده بودنو داشتن همو نگاه می کردن ، شهریار با سر انگشتای طنین بازی می کردو آتیشش می زد ...

لباشو به صورت طنین نزدیک کردو برای اولین بار بوسیدش، چه بوسه داغو شیرینی

پیشونیشو بوسیده بود و طنین حس خوبی داشت، ولی به محض لمس لبای شهریار چشماشو بستو بعدم منتظر ادامش شد...

شهریار لباشو روصورتش حرکت دادو هر لحظه ضربان قلبش بالا می رفت ،لباشو کنار گوش طنین بردو زیر گوشه شو بوسید دوباره به حرف اومد...

- طنین داغم ، دارم آتیش میگیرم ، داری با هام چیکارمی کنی ؟
- من که کاری باهات نکردم ، خودمم که دارم اسیر میشم
- اما من دارم از درون می شکنم طنین ، نمی دونم خوبه یابد !

دوباره شروع کرد به بوسیدنو طنین بازم چشماشو بست ، سرشو از روی بالش برداشتو دستشو حائل اون کرد ...

تو یه دوراهی بدی بود!!!!!

زیر چونشم بوسیدو خودشم حس می کرد تموم وجودش داره می سوزه ، داشت از بی طاقتی جون می دادولی دوست داشت لحظه لحظه احساساتشو دقیق تو ذهنش بسپره ، واسه همین با آرامش انجامش می داد، صدای نفساش بلند شده بودو خودش از شنیدن صدای نفساش بیشتر تحریک می شد ، دست کشید روی گردن نرم طنینو بعدم روی شونه هاش، چقدر لطافت داشت ...

هر چی انگشتاش پائین تر می اومد ضربانه قلب جفتشونم هزار برابر بیشتر میشد ، هوس کرد بازم ببوستش موهاشو از پشت گردنش کنار زدو بازم لبای داغشو رو پوست طنین گذاشت، بازوشو از زیر دست طنین ردکردو اونو به آغوش کشید ،بعدم یه نفس عمیق...

طنین مست مست بود ، حتی حس میکرد پوست سرشم دارم نبض می زنه ، شهریارم با موهاش بازی می کرد وهر لحظه بی تاب ترش می کرد ...

- طنین تو دوستم نداری ؟

صداش انقدر لرزونو بغض دار بود که طنین دیونه کنه ...

طنین چشماشو باز کردو با چشمای خیسش نگاش کرد، مظلومانه ولی پر نیاز ...

نگاهش افتاد به صورت طنین ، لباش چقدر خوشگل بود ، ولی ......

چندبار سعی کرد ببوسه ، قبلا" چند باری خواسته بود طعم لباشو بچشه ، اما حالا پای عمل که رسیده بود نمی دونست چرا نمی تونه ؟...

ولی طنین داشت می مرد، دلش می خواست زود تر ببوستش اما شهریار مردد بود

طنین آب دهنشو قورت داد، تو بد وضعیتی گیر افتاده بود انقدر داغ شده بودکه حس سرگیجه بهش دست داده بودو نمی تونست اینطوری شرایطو تحمل کنه ...

عشقش کنارش خوابیده بود ، با اون عطر تنش که همیشه در حسرتش بود ، با اون حرارتی که تو ابرازعشق از خودش نشون می داد،ولی حالا از حس لبریزش نمی کرد..

اون بوسه باید زده می شد تا احساساتشون کامل بشه ،تا بتونن راحت نفس بکشن ، طنین قشنگ داشت خفه میشدو حس می کرد داره جون میده ...

بازم به چشمای خمار شهریار نگاه کردو اینبار تصمیمشو گرفت

باورش برای خودشم سخت بود ...

با دستاش شونه های شهریارو کنار زدو مجبورش کرد کاملا" روی بالش بخوابه ، بعدم خودش به حالت نیم خیز روی تنش خم شدو به صورتش زل زد

سرشو جلو بردو لباشو نزدیک لبای شهریار کرد و حس کرد الان قلبش به جای سینه روی لباش می تپه ...

چشماشو بست تا بیشتر مزه اون بوسه رو بفهمه ، ولی وقتی مطمئن شد جرات کرده و خودش پیش قدم شده ،که رطوبت لبای شهریار با همه وجودش حس کرد ، گرم بودو شیرین در حد یه تماس کوتاه بودولی به عرش رسیدو تو لذت غرق شد...
اما به محض اینکه خواست سرشو عقب ببره شهریار با دست پشت سرشو گرفتو دیگه لباشو ول نکرد ، انقدر بوسید که تا مرز خفگی پیش رفت ، وحشیانه می بوسید و نمی فهمید داره لبای اون دختره بیچاره رواز جا می کنه ...

ادامه دادن، تازمانی که دیگه واقعا" نفس کم آوردن ، شهریار که تو تکاپوی بوسه سرشو به جلو آورده بود و فشار زیادی هم تحمل میکرد، سرشو پس کشیدو راحت خوابیدو همزمان یه نفس طولانی و عمیق کشید ، اصلا" فکر نمیکرد یه بوسه اینطوری ازش انرژی بگیره ...

طنین سرشو زیر انداختو دیگه تو صورت شهریار نگاه نکرد، خسته شده بود ولی تو یه عالم دیگه سیر می کرد ، شهریار بعد چند دقیقه دستای طنینو گرفتو به لباش نزدیک کرد ...

- اذیت شدی ؟
- خواهش می کنم شهریار ....
- یعنی چی ؟
- نمی شه سوال نکنی ؟
- ولی من دوست دارم راجع بهش حرف بزنم ...
- خیلی خودخواهی ...
- فکر کردی می تونی سکوت کنی باید حرف بزنی ،کاری باهات می کنم که برای لحظه لحظه باهم بودن حرف داشته باشی ...

طنین نمی خیز شد،جواب شهریارو بده که در زدن ...

جفتشون دستو پاشو نو گم کردنو نمی دونستن چیکار کنن

- کیه ؟
- شهریار خان بیاین پائین ، غذارو آوردن به طنین جونم بگین بیاد
- برو الان می یایم ...
- وای شهریار همه فهمیدن من اومدم تو اتاقت
- خوب بفهمن، مگه مهمه ؟ بعدشم اگه نمی اومدی مسخره بود ...

شهریار اینو گفتو لپه طنینو کشید...

- اه شهریار، نمی شه هربار حسمو خراب نکنی، این چه کاریه ؟ بابا به خدا دردم می یاد
- وایسا ببینم ، پس اونبارم حس گرفته بودی هی واسه من قیافه می اومدی ؟ می گن دخترا همه شون همینطورنا با دست پس می زنن با پا پیش می کشن ، من ساده باورم نمی شد
- بی خودی حرف تو دهن من نذار ، بعدشم تو ساده ای ؟ دست چرچیلم از پشت بستی ...
- طنین بد به روزت می یارم سر به سرم بذاریا ، حواست باشه ...

شهریار اینو گفتو خواست دوباره بیاد سمتش که دیگه طنین موندنو جایز ندیدو از اتاق زد بیرون...

ولی وقتی اومد بیرون روی اینکه بره تو سالنو نداشت ، فکر اینکه بقیه چه تصوراتی راجع به رفتن اون تو اتاق شهریار دارن دستپاچش می کرد ،ولی به هر حال مجبور بود بره ...

رفت تو سالن که ستاره رو دید

- پس شهریار خان کو ؟ غذا سرد می شه ها ...
- الان مییاد ...
- باشه ..

ستاره اینو گفتو با یه خنده مرموز راهشو کشیدو رفت

طرلان تنها سر میز نشسته بود و به دیوار روبرو خیره شده بود

- خوش گذشت ؟
- چی ؟!منظورتو نمی فهمم ؟

همون موقع مهلا هم رسیدو شاهد صحبت اون دوتا شد ...

- فقط همه چی واسه ما عیبو ایراده ، اره ؟ آب نمی دیدی وگرنه می دونستم شناگر ماهری هستی ...
- این حرفا چیه می زنی طرلان، اون الان محرمشه ، اگه پیشش نباشه اشتباه کرده ، چرا حرف بی خود می زنی ...
- مامان جان مطمئنی فقط حالا که محرم شدن می ره پیشش ؟
- طرلان ساکت شو،تو هنوز خواهرتو نشناختی ؟

طنین بغض بدی داشتو نمی دونست علت این رفتارای طرلان چیه ! اماهر چی بود آزارش می داد

همون موقع اردشیرو شهریارم رسیدن ...

- به به ، چطوری عروس خانوم ؟ چیکار کردی با این پسر انقدر شارژه، تا حالا اینجوری ندیده بودمش ...
- چرا از خودش نمی پرسین ؟
- خوب شهریار خان ظاهرا" ایشون از جواب دادن طفره می ره شما جوابی داری؟
- پدر ، لطفا"...

اردشیر واقعا" اخلاق خوبی داشتو همیشه سعی می کرد محیط خونه رو شاد نگه داره و این مسئله باعث می شد خیلی وقتا مسائل راحت تر حل بشه

بعد از نهار همه رفتن تو اتاقاشونو هر کی مشغول یه کاری شد ، طنینم در اتاقشو قفل کردو خوابید، چیزی که واقعا" بهش احتیاج داشت ...

به ظاهر چند ساعتی خوابیده بود ، چون وقتی چشم باز کرد تقریبا" داشت غروب می شد ...گوشیش کنارش بود ، وقتی نگاش کرد دید نزدیک 30 تا میس کال داره و چند تاهم پیام ...

- الو شهریار ، طوری شده ؟ چند بار زنگ زده بودی ...
- واقعا" روت میشه بپرسی ؟
- یعنی چی ؟ چیزی شده ؟راستشو بگو...
- نگاه به ساعت کردی ؟ تو تو اون اتاق چیکار می کنی ؟ دروهم که بستی ...
- حالا مگه چی شده ؟چرا عصبی هستی ؟
- حالا مگه چی شده ؟ من .... من .... اه ...هیچی ...

اینو گفتو گوشیو گذاشت، می خواست بگه نگران شدم ، دلتنگ شدم ، چرا نیستی اما نگفت ، حالا که طنین بی تفاوت بود چرا اون هی باید خودشو کوچیک می کرد ...

طنین یه دوش اساسی گرفتو بایه بلوز شلوار اسپرت رفت بیرون ،یکمی از اتاقش دورشده بود که شهریار جلوش سبز شد

- کجا ؟
- می رم پائین ...
- چی کار می کردی این چند ساعت ؟
- خوابیده بودم ...
- خوابیده بودی؟! بی انصاف...

طنین از تعجب چشماش گرد شد ، مگه خوابیدنم بی انصافی به حساب می اومد!!!

- من که نمی فهمم چی می گی !می خوام برم پیش مامان ...
- به سلامت ...

شهریار از این حالت خودش بدش می اومد، داشت دیونه میشد چرا نمی تونست تنها باشه ، شاید اینهمه سال تنهایی خستش کرده بود ...

رفت تو اتاقشو روی تخت دراز کشید ...

از طنین یه توقع دیگه داشت،فکر می کرد وقتی بهم برسن ، دیگه یه لحظم تنها نمی مونه ، اعصابش ضعیف شده بود... یاد گذشته افتاده بود،یه لحظه دلش هوای مادرو کرد، اما سریع به خودش نهیب زد

- یعنی چی ؟ چرا مثل بچه ها شدی؟ نکنه شیر می خوای ؟

بعد دوباره دلش گرفت ، یعنی هیچ وقت حق نداشت دل تنگ بشه ، نباید هیچ وقت هوس می کرد مهر مادرشو داشته باشه ؟ این حق ماله همس ، اونم دلش محبت می خواست ، دوست کسی نگرانش باشه ، کسی یادش بی افته از ته دل نه ظاهری ..

همیشه دخترای دوروبرش می خواستن این جای خالی رو پر کنن ولی به هیچ کدوم اعتماد نداشت، حالا یکی رو پیدا کرده بود که قابل اعتماد باشه ،ولی اون سرباز می زد و این مسئله داشت شهریارو ناراحت می کرد

ولی طنینم حق داشت ، تازه چند ساعت بود مطمئنا" مال هم شده بودن، اون قلبا" دوستش داشت، عاشقش بود اما مثل شهریار مجنون نشده بود ، اون همیشه مهرو محبت اطرافیاشو داشت ،واسه همین نمی تونست به این سرعت مثل شهریار بشه ...

اماشهریار باید کاری می کرد که طنینم مثل خودش بشه تا انقدر زجر نکشه ...

رفت پائینو از ستاره سراغشو گرفت ...

- طنین کجاست؟
- تو اتاق خانوم هستن صداشون کنم ؟
- اره ...بگو تو باغ منتظرشم
- چشم...

ستاره رفتو طنینو صدا کرد

ولی طنین وقتی وارد باغ شد هر چی گشت شهریارو ندید،جلو تر رفتو تقریبا" به آلاچیق های ته باغ رسید ...

شهریار وقتی صدای پای اونو شنیدگفت:

- طنین بیا...اینجام ...
- چرا اینجا نشستی ؟
- هوای تازه می خواستم ...
- اوه چه رمانتیک ...

شهریار اخماشو توهم کردو گفت:

-هیچ وقت احساساتمو مسخره نکن ، وگرنه بد میشه ...



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: